قهرمانان و گورها

قهرمانان و گورها

چکیده کوتاه مطلب

قهرمانان و گور ها  برشی از کتاب قهرمانان وگور ها : آیا ما این همه نسبت به آدم‌های دیگر سخت‌گیر می‌بودیم ، اگر به راستی به این فکر می‌کردیم که آن‌ها روزی خواهند مرد و آن وقت هیچ کلمه‌ای از آنچه را ما به آنها گفته‌ایم نمی‌توانیم پس بگیریم؟ البته که دوستت دارم احمق‌جان. ولی […]

قهرمانان و گور ها

 برشی از کتاب قهرمانان وگور ها : آیا ما این همه نسبت به آدم‌های دیگر سخت‌گیر می‌بودیم ، اگر به راستی به این فکر می‌کردیم که آن‌ها روزی خواهند مرد و آن وقت هیچ کلمه‌ای از آنچه را ما به آنها گفته‌ایم نمی‌توانیم پس بگیریم؟

البته که دوستت دارم احمق‌جان. ولی آزارت می‌دهم. دلیلش هم صاف

و ساده این است که دوستت دارم. این را می‌فهمی؟ آدم کسانی را

که به آن‌ها بی‌تفاوت است آزار نمی‌دهد.

برای انسان‌ها زمان هرگز دوباره تکرار نمی‌شود و هیچ‌گاه دوباره به آن

صورت که یک وقتی بود بر نمی‌گردد و وقتی احساسات آدم تغییر کرد

یا رو به زوال گذاشت دیگر هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند کیفیت اولیه را به آن

برگرداند.

ولی فراتر از این روزگار بده و بستان و آشفتگی، معجزه به نظر می‌رسد

که این‌همه جان‌های انسانی بتوانند در مناطق یکسانی از گیتی پهناور به دنیا ب

یایند، نشو و نما کنند، و بمیرند بی‌آنکه با یکدیگر آشنا شوند،

بی‌آنکه به یکدیگر احترام بگذارند یا از هم متنفر باشند؛ مثل پیام‌های تلفنی پرشماری که، گفته می شود ، می‌توانند از یک کابل یگانه عبور کنند بی‌آنکه با یکدیگر درآمیزند یا با

هم تداخل کنند، و این‌همه به برکت ساز و کارهای هوشمندانه.

برای او این ساعت‌ها زمان اندوه و دلتنگی بودند : روزهای غم‌های برآشوبنده

و تیره‌گون هنوز در راه بودند. این اندوه و دلمردگی او متناسب با حال و هوای آن

پاییز بوینس آیرس به نظر می‌رسید،

پاییزی نه تنها از برگ‌های پژمرده و ابرهای خاکستری و باران ریز، بلکه همچنین پریشانی و نارضایتی‌ای مبهم. هرکس به دیگری بی‌اعتماد بود ، مردم با زبان‌های متفاوتی حرف می‌‌زدند قلب‌ها باهم نمی‌تپید( آن طور که در زمان بعضی جنگ‌های فراگیر ملی، برخی پیروزی‌های جمعی پیش می‌آید. دو ملت در یک میهن بودند و آن دو ملت با هم دشمن

خونی بودند، با رویی ترش به همدیگر می‌نگریستند .

کینه توزی بین آن‌ها حاکم بود و مارتین خود را تنها احساس می‌کرد. درباره‌ی همه چیز از خود

سوال می‌کرد: درباره‌ی زندگی و مرگ، درباره‌ی عشق و منطق، درباره‌ی

وطنش و درباره‌ی سرنوشت انسان به طور کلی. اما این‌ها تاملات فلسفی ناب

نبودند، چه افکار او ناخواسته به حرف‌های آله‌خاندرا و خاطراتش بازمی‌گشتند.

خاطراتی که پیرامون چشم‌های سبز –خاکستری او، در متن قیافه‌ای خصمانه

و تناقض آمیز می‌گردید

نوشته: ارنستو ساباتو

کد 001

  • چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه اشخاص مدیر، نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

0