ملت عشق : تمام زندگی اللای بیچاره خلاصه شده بود در راحتی شوهر و
بچههایش. نه علمش را داشت و نه تجربهاش را تا به تنهایی سرنوشتش
را تغییر دهد. هیچگاه نمی توانست خطر کند. همیشه محتاط بود،
حتی برای عوض کردن مارک قهوهای که میخورد بایست مدتهای طولانی
فکر میکرد. از بس خجالتی و سر بزیر و ترسو بود؛ شاید بشود گفت آخر
بیعرضگی بود. درست به همین دلایل آشکار بود که هیچ کس، حتی
خودش هم نفهمید که چطور اللا روبینشتاین بعد بیست سال آزگار زندگی
زناشویی یک روز صبح از دادگاه، تقاضای طلاق کرد و خودش را از شر تاهل
آزاد کرد و تک و تنها به سفری رفت با پایانی نامعلوم؛ اما حتما دلیلی داشت: عشق.
اللا به شکلی غیرمنتظره عاشق شد، عاشق مردی که اصلا فکرش را هم
نمیکرد و به هیچ وجه انتظارش را نداشت. آن دو نه در یک شهر زندگی میکردند
و نه حتی در یک قاره. حتی اگر هزاران کیلومتر فاصله میانشان را در نظر نگیریم،
شخصیت هایشان هم خیلی با هم فرق میکرد، انگار یکی شب بود، دیگری روز.
طرز زندگیشان هم زمین تا آسمان فرق داشت. بینشان پرتگاهی عمیق بود.
این که دو نفر که در وضعیت عادی به سختی میتوانستند یکدیگر را تحمل کنند،
این طور در آتش عشق بسوزند، پدیدهای غیرمنتظره بود؛ اما پیش آمد و چنان
سریع پیش آمد که اللا حتی نفهمید چه بر سرش آمد تا بتواند از خودش محافظت
کند! عشق یکباره از غیب مثل تکه سنگی در برکه راکد زندگی اللا افتاد و او را
لرزاند، تکان داد و زندگیاش را زیر و زبر کرد.
© کليه حقوق محصولات و محتوای اين سایت متعلق به مدیر سایت می باشد و هر گونه کپی برداری از محتوا و محصولات سایت پیگرد قانونی دارد.
بازتاب هاشیطنت در راه عشق - کافه رمان