دختر زیبایی از کره شمالی، ناخواسته از خانوادهاش جدا و وارد
حزب میشود. او سختترین آموزشهای نظامی را از سر میگذراند و
به عنوان جاسوس به بسیاری از کشورهای جهان سفر میکند. به او
مأموریت می دهند یک هواپیمای مسافربری را منفجر کند….
از نیمه شب گذشته بود که پدرم به خانه برگشت و فهمید چه اتفاقی افتاده.
هاج و واج بود و مدام یک سؤال را از من میپرسید؛ انگار جوابهایم را نمیفهمید.
مدتی طولانی ساکت نشست و بعد با قبول این واقعه گفت: «بشین ببین چی میگم هیون هی. من همیشه دلم میخواسته تو مثل بقیه ازدواج کنی و مادر خوبی واسه بچههات باشی، ولی همین که آدم عمرش رو وقف کشورش کنه افتخار بزرگیه. لطفا اینو همیشه به یاد داشته باش: حتی اگه تو قفس ببر هم بندازنت، میتونی نجات پیدا کنی؛ به شرطی که تمرکزت رو از دست ندی. همه تلاشت رو بکن. من خیلی بهت افتخار میکنم.»
مادرم زد زیر گریه. وقتی به اتاقم برگشتم احساس گناه میکردم. کمی با خواهر و برادرانم نشستیم و به عکسهای خانوادگی نگاه کردیم و روزهای خوش گذشته را به یاد آوردیم. از رفتنم ناراحت بودم، ولی میدانستم عضویت در حزب افتخار بزرگی است. به خودم گفتم هر بچهای یک روز باید خانه را ترک کند و من به دلیلی بهتر از این نمیتوانستم از خانه بیرون بزنم. صبح روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم. هیچ کس سر صبحانه حرفی نزد و من میدیدم که چشمان مادرم از غصه باد کردهاند.
ساعت ده صبح مأمور ویژه از حزب سررسید و مرا با خودش برد. مسیر زندگی من از آن لحظه تغییر کرد.
© کليه حقوق محصولات و محتوای اين سایت متعلق به مدیر سایت می باشد و هر گونه کپی برداری از محتوا و محصولات سایت پیگرد قانونی دارد.