دربخش هایی از این رمان می خوانید :
شیدای منتظر : من و بهراد به اتاق رفتیم و روی صندلی روبه روی هم نشستم . انگار اولین باری بود که با او دیدار می کردم. قلبم داشت تند تند می تپید و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ،
در دل گفتم دیگر زمان آن رسیده که از اینجا بروم . من دیگر به اینجا تعلق ندارم . باید تمام خاطرات تلخ و شیرین و آن عشق بزرگ را از یاد ببرم . باید همه اش را همین جا بگذازم و سبکبار بروم . نباید خودم را گول بزنم که کسی اینجا به من نیاز دارد و یا عشق می ورزد.
|
© کليه حقوق محصولات و محتوای اين سایت متعلق به مدیر سایت می باشد و هر گونه کپی برداری از محتوا و محصولات سایت پیگرد قانونی دارد.